۷ آذر ۱۴۰۱، ۵:۳۶

پرونده «منوچهر محققی؛ شبح‌سوار دلاور»/۵

بدن خلبان شهید را که لمس کردم مثل پازل ریخت

بدن خلبان شهید را که لمس کردم مثل پازل ریخت

هر دو خلبان هم بی‌حرکت توی کابین نشسته بودند. دستم را روی شانه خلبان گذاشتم که بگویم بلند شوید، دیدم مثل پازل ریخت. شهید عشقی‌پور بود و عباس اسلامی‌نیا.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: در ادامه انتشار مطالب پرونده «منوچهر محققی؛ شبح‌سوار دلاور» به گفتگو با یکی دیگر از عقابان آسمان ایران نشستیم؛ امیر سرتیپ دو سیاوش مشیری از خلبانان فانتوم F4 که پرواز با منوچهر محققی را تجربه کرده است. مشیری علاوه بر محققی، در دوران کابین‌عقبی خود با خلبان اعجوبه‌ای چون محمود اسکندری نیز پرواز کرده و تجربه مشاهده مانورهای محیرالعقول «محمود بغدادی» را در کارنامه دارد.

گفتگو با امیرْ مشیری، زوایای مختلفی دارد و در آن، هم از روز اول جنگ صحبت شد، هم خلبانانی چون منوچهر محققی، محمود اسکندری و عباس دوران. پروازهای کردستان، کودتای نقاب، عاملان اصلی کودتا چون حمید نعمتی و جریان ضدانقلاب پایگاه سوم شکاری همدان، شهید خلبان خالد حیدری که به‌تعبیر مشیری اهل‌سنت بود اما عاشق وحدت شیعه و سنی بود، کمیته انقلابی کمک به بی‌بضاعتان در پایگاه همدان، داود سلمان، محمد نوژه و اجحافی که به‌خاطر اطلاق نامش به کودتای نوژه در حقش شده و … همه از موضوعاتی هستند که در این‌گفتگو مطرح شدند.

مطالب چهارقسمتی که تاکنون از پرونده «منوچهر محققی؛ شبح‌سوار دلاور» منتشر شده‌اند، در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه هستند:

* «شش‌ماه اول جنگ را نیروی هوایی اداره کرد / همه شهدا شاخص هستند»

* «محققی با وجود اتفاقات تلخ و شرایط جنگ روحیه پایگاه ششم بود / روایت کوبیدن تلمبه‌خانه عین‌الضالع»

* «نگرانی منوچهر محققی درباره حق‌الناس و بیت‌المال / آمریکا با تاپ‌گان جوانان را جذب خلبانی می‌کرد»

* «یک‌ریال مال حرام به زندگی نبردن چنین‌عاقبتی دارد / اخراجی‌هایی که برگشتند و شهید شدند»

در ادامه مشروح اولین‌قسمت گفتگو با امیر سیاوش مشیری را می‌خوانیم؛

* جناب مشیری با یاد و خاطره آقای داود سلمان شروع کنیم که چند روز پیش درگذشت.

رحمت الله علیه!

* البته ایشان شهید شد دیگر.

بله. حتماً همین‌طور است.

* جناب مشیری شما متولد چه‌سالی هستید؟

۱۳۳۲ تهران. خیابان شیخ هادی. جا دارد به‌جز داود سلمان، در این‌ابتدای صحبت از شهید (محمد) نوژه هم یاد کنم که هواپیمایش در پاوه مورد اصابت قرار گرفت و در ماه مبارک رمضان با زبان روزه همراه با کابین عقبش سید عبدالله بشیری موسوی به شهادت رسید. دو نفر از عزیزان بسیار محجوب ما بودند. به احترام این‌شهید بود که نام پایگاه ما (سوم شکاری همدان) را پایگاه نوژه گذاشتند.

* شما در زمان کودتای نوژه در پایگاه حضور داشتید؟

بله. بودم. عزیزی کتابی به‌نام «کودتای نوژه» نوشت که به ایشان ایراد گرفتم و گفتم چرا نوشتی کودتای نوژه؟ گفت «به حسب این‌که بنا بود در آن پایگاه اجرا شود این‌اسم را روی کتاب گذاشتم.» متأسفانه اسم این‌شهید بزرگوار این‌گونه زیر سوال رفته است.

چنین‌قضایایی باعث شد ما در کردستان خیلی منسجم عمل کنیم. در روزهای درگیری در کردستان ۳۲ سورتی پرواز انجام می‌دادیم. شب تا صبح منطقه را روشن نگه می‌داشتیم.

* با فلر.

بله. هرکدام این‌فلرها ۲۴ هزار شمع قدرت دارد. هر کدام هم تقریباً حدود ۲ یا ۵ دقیقه روشن بودند. پیر شده‌ام و یادم رفته دقیقاً چنددقیقه روشن می‌ماندند. هر هواپیمای ما ۱۶ تا از این‌منورها می‌برد. به‌ترتیب دو فروند هواپیما بودیم که این‌ها را روی مناطق کردستان می‌ریختیم.

خیلی از عزیزان ما را در کردستان سر بریدند. از همان‌زمان فهمیدیم عراق دارد برای حمله آماده می‌شود. یک‌سری آقایان می‌گفتند عراق به پاسگاه‌های ما حمله می‌کند. اما من این را به چشم دیدم. گزارش آخرین پروازم را که در آن این‌مسائل را دیده بودم، به‌طور حضوری به بنی‌صدر اعلام کردم. گفتم «آقای بنی‌صدر بیش از ۲ هزار تانک و نفربر داشت می‌آمد.» * روی سر ضدانقلاب می‌ریختید؟

نه روی کل منطقه. در ۵ هزارمتری زمین. تمام منطقه عین روز روشن می‌شد. همه بهره می‌بردند؛ هم ستون ما که برای درگیری می‌رفت و هم دشمن.

* ۳۲ سورتی که می‌گوئید در شبانه‌روز بود؟

نه.

* پس یعنی ۳۲ سورتی پرواز شب داشته‌اید. از غروب آفتاب تا طلوع فردا.

بله. البته هر روز هم ۳۲ سورتی نبود. دوسه روز تا ۳۲ سورتی رفتیم. گاهی ۱۷ سورتی، گاهی هم تعدادی دیگر مأموریت. دو گردان ۳۱ و ۳۲ شکاری در پایگاه همدان بودیم که این‌پروازها را انجام می‌دادیم. خدا شهید صیاد شیرازی را رحمت کند. از بچه‌ها به‌خاطر این‌پروازها تشکر کرد.

ما شاهد نبودیم ولی شنیدیم که خیلی از عزیزان ما را در کردستان سر بریدند. از همان‌زمان فهمیدیم عراق دارد برای حمله آماده می‌شود. یک‌سری آقایان می‌گفتند عراق به پاسگاه‌های ما حمله می‌کند. اما من این را به چشم دیدم. گزارش آخرین پروازم را که در آن این‌مسائل را دیده بودم، به‌طور حضوری به بنی‌صدر اعلام کردم. گفتم «آقای بنی‌صدر بیش از ۲ هزار تانک و نفربر داشت می‌آمد.»

* در پایگاه همدان با او حرف زدید؟

بله. در پروازی که به آن اشاره کردم، با آقای (سیروس) باهری وارد خاک عراق شدیم؛ مناطق علی‌غربی، علی شرقی و بعقوبه. دیدم این‌ها در ردیف‌های ۲۵ تایی دارند می‌آیند و عقبه دشمن را می‌سازند.

* این‌پرواز مربوط به چه‌روزی بود؟

تقریباً هفدهم یا هجدهم شهریور. شاید هم بیستم. پیش از شهادت شهید (علی) ایلخانی بود.

* دقیقاً به‌همین‌دلیل پرسیدم که به پرواز محمود اسکندری و علی ایلخانی اشاره کنم. چون آن‌ها را روز ۱۷ شهریور زدند که ایلخانی به شهادت رسید.

تصحیح می‌کنم. بعد از شهادت ایلخانی بود. یعنی با آن‌پرواز، دیگر همه‌چیز برای ما مشخص شد که دشمن قصد و غرضی دارد.

* شما این‌پرواز را به‌عنوان پرواز شناسایی انجام دادید؟

بله. خیلی‌ها بودند که پیش از ما هم این‌کار را کرده بودند. بعد از ما هم مثلاً آقای (حسین) لشکری بود که با F5 این‌کار را کرد.

* که ۱۹ شهریور او را زدند و اسیر شد.

بدن خلبان شهید را که لمس کردم مثل پازل ریخت

ببینید، در زمان رژیم قبلی، اطلاعاتی که ما داشتیم توسط آمریکایی‌ها به ما می‌رسید. وقتی نظام حکومتی عوض شد، اطلاعات که نمی‌دادند هیچ، سعی می‌کردند از ما بدزدند. در نتیجه خودمان باید حرکت می‌کردیم و اطلاعات به دست می‌آوردیم. علت این‌پروازها این بود.

* واکنش بنی‌صدر به حرف‌های شما چه بود؟

بنی‌صدر به پست فرماندهی آمد و من گزارش را به او دادم. گفت «نه بابا! این‌طوری نیست. جنگی نمی‌شود. خیالت راحت باشد!» این‌برخوردش به من برخورد. جوان بودم و به‌عنوان خلبان نیروی هوایی می‌دانستم که قرار است جنگ بشود وقتی می‌خواستم گزارش مأموریت را بنویسم، سرهنگ (قاسم) گلچین فرمانده پایگاه گفت «آقای مشیری، آقای بنی‌صدر دارد می‌آید. بیا این‌گزارش را به او بده!» بنی‌صدر به پست فرماندهی آمد و من گزارش را به او دادم. گفت «نه بابا! این‌طوری نیست. جنگی نمی‌شود. خیالت راحت باشد!» این‌برخوردش به من برخورد. جوان بودم و به‌عنوان خلبان نیروی هوایی می‌دانستم که قرار است جنگ بشود.

جالب بود که در عین این‌که درگیر مسائل کردستان بودیم، آموزش را هم داشتیم. بچه‌ها هم از روزهای اول با انقلاب عجین شده بودند. می‌گویم بچه‌ها نه فقط خلبان‌ها. در پایگاه (همدان) راهپیمایی می‌کردیم یا با ماشین‌هایمان بوق می‌زدیم. یا چراغ‌ها را روشن می‌کردیم. اگر ماجرای بیعت با امام (ره) را با همافرها نشان می‌دهند، به‌خاطر این است که تعداد آن‌ها بیشتر بود وگرنه بیشتر بچه‌ها درگیر مسائل انقلاب بودند.

همان‌روزها می‌دیدیم بعضی از آدم‌ها که اطراف پایگاه همدان زندگی می‌کردند، زندگی اسفباری دارند. مثلاً دهی بود که فقط دو خانوار در آن مانده بودند و به‌علت پیری و کهولت سن، در تهیه غذا و احتیاجاتشان ناتوان بودند. جمعی از بچه‌ها به این‌فکر افتادند غذای اضافی و زیادی که برای سربازها تهیه می‌شد، به چنین‌افرادی رسانده شود.

* اسم می‌برید چه‌خلبان‌ها و افسرهایی در این‌کار شرکت داشتند؟

بله. من وقتی متوجه این‌ماجرا شدم که دیدم چندنفر از بچه‌ها دارند روی کاغذ چیزی می‌نویسند و هرکسی مبلغی پول وسط می‌گذارد. اولین‌کمیته‌ای که در پایگاه همدان تشکیل شد، «کمیته کمک به بی‌بضاعتان» بود؛ یعنی همین‌جمع. که سرسلسله‌شان داود سلمان، اصغر سلیمانی، شهید مسیح‌الله دین‌محمدی، شهید علی‌اصغر هاشمیان، شهید حسین یزداندوست همدانی و … بودند. این‌ها برنامه‌ریزی می‌کردند و غذا و پول می‌بردند.

آن‌زمان پایگاه ما بیمارستان نداشت. فقط یک‌بهداری داشتیم. دکتر چشممان هم یک‌خانم فلیپینی به اسم میسیز لی بود که مثل موش حرف می‌زد. دکتر داخلی‌مان هندی بود. خوب هم عبارت‌ها را به‌کار نمی‌برد و گاهی حرف‌هایش در زبان فارسی معنی بی‌ادبی می‌دادند. دندان‌پرشکمان پاکستانی بود، دکتر آزمایشگاه هم هندی بود. خلاصه نزدیک هفت‌هشت دکتر خارجی داشتیم. اولین‌دکتر ایرانی پایگاه، دکتر میرزابابا بود که با ما همدوره بود. چون باید تخصص مسائل هوایی را می‌داشتند.

* همدوره که می‌گوئید یعنی در آمریکا؟

نه. به پایگاه که آمدیم من ستوان دو بودم، او هم ستوان دو بود. با هم دوست بودیم. پزشکانمان خیلی کم بودند و پزشک متخصص نداشتیم. با این‌اوضاع و احوال، بچه‌ها گاهی خانواده‌های مستحق را به پایگاه می‌آوردند که این‌دکترها آن‌ها را ببینند. یکی از افرادی که خیلی روی این‌کارها تاکید داشت، داود سلمان بود. گاهی هم گریه می‌کرد. خیلی دوست داشت خیلی چیزها متحول و اوضاع مردم خوب شود.

داود مرتب می‌پیچاند که حرف نزند. می‌گفتیم خب در اسارت که بودی سخت گذشت؟ می‌گفت «فقط برای من که نبود. به همه سخت می‌گذشت. خب باید سخت می‌گذشت.» یعنی همه‌چیز را به‌نوعی معنا می‌کرد و با قضیه کنار می‌آمد به‌هرصورت این‌شرایط ادامه داشت تا ما وارد جنگ شدیم و داود سلمان پیش از آن‌که بتواند خود را در عملیات‌ها نشان بدهد، مورد اصابت قرار گرفت و سقوط کرد و اسیر شد.

* بعد از این‌که از اسارت آمد، با شما صحبت می‌کرد؟ شنیدم این‌پنج‌سال آخر از نظر جسمی خیلی زجر کشیده است. شد غر بزند و گلایه‌ای کند؟

اصلاً اگر حرفی می‌زد! یک‌بار چندنفر از پیشکسوت‌های نیروی هوایی در جلسه‌ای بودند، امیر (سیداسماعیل) موسوی، امیر (فرج‌الله) براتپور، امیر (حسین) خلیلی، امیر (عباس) رمضانی… من هم به‌عنوان هم‌دوره‌ای سلمان در این‌جلسه حضور داشتم. از هر گوشه‌ای صحبت می‌شد. داود مرتب می‌پیچاند که حرف نزند. می‌گفتیم خب در اسارت که بودی سخت گذشت؟ می‌گفت «فقط برای من که نبود. به همه سخت می‌گذشت. خب باید سخت می‌گذشت.» یعنی همه‌چیز را به‌نوعی معنا می‌کرد و با قضیه کنار می‌آمد. این‌نشست شاید برای حدود ۱۵ سال پیش است که در دفتر مطالعات نیروی هوایی برگزار شد. امیر رمضانی می‌تواند به شما بگوید. داود سلمان همان‌موقع هم که به جلسه آمد، آرام و آهسته راه می‌رفت. می‌دانید که هرخلبانی که اجکت می‌کند، دچار یک‌سری عوارض می‌شود. من هم الان از این‌مشکلات دارم و ذره ذره دارد می‌آید سراغم.

خلاصه امیدوارم درباره داود سلمان حرف‌ها زده شود و از این‌مظلومیت بیرون بیاید؛ یک‌آدم بسیار مؤمن و متعهد. یک‌ایرانی به تمام معنا بود. دوست داشت این‌مملکت گلستان شود. عاشق همه بود. خدا همسرش را حفظ کند که شنیدم مثل یک‌پرستار مثل پروانه از او نگهداری می‌کرد.

* پیش از این‌که وارد بحث‌های اصلی و منوچهر محققی شویم، یک‌گریز زمانی بزنم. روز اول مهر ۱۳۵۹؛ عملیات کمان ۹۹ یا همان‌عملیات که به ۱۴۰ فروندی معروف شده است. شما در آن‌روز یک‌ماموریت انجام دادید برای زدن پایگاه هوایی کرکوک.

نه. کوت بوده.

* شما کابین عقب داریوش عبدالعظیمی بودید؟

بله.

* چون اسم این‌خلبان را که دیدم گفتم شاید داریوش ندیمی بوده باشد.

نه. عبدالعظیمی بود.

* مأموریت اول مهرتان را برایمان تشریح می‌کنید؟

مقام معظم رهبری که آن‌زمان نماینده مردم و عضو شورای عالی دفاع بودند، پشت تریبون مجلس با این‌سوال نمایندگان مجلس روبرو می‌شوند که چه‌خبر از ارتش و نیروی هوایی؟ و گفتند «هم‌اکنون که دارم با شما صحبت می‌کنم، ۱۴۰ هواپیمای ما دارند عراق را بمباران می‌کنند.» فرمانده نیروی هوایی این‌خبر را به ایشان داده بود. به این‌ترتیب این‌عملیات معروف شد به «عملیات ۱۴۰ فروندی» بگذارید کلاً اول‌مهر را بگویم. همان‌طور که می‌دانید، هر کشوری برای خود طرح دفاعی دارد که در صورت حمله دشمنان و همسایه‌ها انجام می‌شود. یک‌بخش طرح دفاعی ایران در نیروی هوایی، طرح البرز بود. مثلاً نیروی دریایی طرح درفش را داشت. درکل هرشاخه‌ای طرح خودش را دارد. در این‌طرح‌ها آینده مورد توجه است. مثلاً ما تقریباً هیچ‌وقت از سمت شرق تهدید جدی نمی‌شویم اما مثلِ زمان جنگ، هنوز هم از غرب تهدید می‌شویم. طبق همین‌طرح‌های دفاعی بود که ۱۶ دسته چهارفروندی آماده داشتیم که گفته بودیم درصورت شروع جنگ با عراق، این‌چهار فروند می‌روند این‌پایگاه را می‌زنند آن‌چهار فروند آن‌یکی پایگاه را. ابتدا هم باید پایگاه‌های عمده و مهم زده می‌شدند. چرا؟ چون می‌خواهی آقایی دشمن را بگیری.

* یعنی برتری هوایی را مال خود کنی.

دقیقاً. ما تمرین‌های طرح را با بمب‌های مشقی در کوشک نصرت یا میادین تیر هوا به زمین انجام می‌دادیم. من خودم تا زمانی که جنگ شروع شد، بمب حقیقی ندیده بودم و با بمب‌های مشقی تمرین کرده بودم. خلاصه این‌که همه پایگاه‌های هوایی ما، طبق طرح‌های از پیش‌تعیین‌شده می‌دانستند اگر جنگ شروع شد باید کجا را بزنند.

یک‌تذکر هم بدهم. ما یک‌طرح کلی دفاعی داشتیم و هر پایگاه تکلیف خودش را می‌دانست. یعنی چیزی به اسم کمان ۹۹ یا آرش یا اسم دیگر نداشتیم. از طرفی بد هم نشد و با آوردن این‌اسم، ذهن‌ها می‌دانند منظور چیست. درباره لفظ «۱۴۰ فروندی» هم واقعیت این است که مقام معظم رهبری که آن‌زمان نماینده مردم و عضو شورای عالی دفاع بودند، پشت تریبون مجلس با این‌سوال نمایندگان مجلس روبرو می‌شوند که چه‌خبر از ارتش و نیروی هوایی؟ و گفتند «هم‌اکنون که دارم با شما صحبت می‌کنم، ۱۴۰ هواپیمای ما دارند عراق را بمباران می‌کنند.» فرمانده نیروی هوایی این‌خبر را به ایشان داده بود. به این‌ترتیب این‌عملیات معروف شد به «عملیات ۱۴۰ فروندی».

* بله. تعداد هواپیماهای بمب‌افکن، تاپ‌کاور، سوخت‌رسان و شنود در مجموع تعداد خیلی بیشتر از ۱۴۰ فروند بوده است.

بله. ولی این‌عملیات به‌خاطر آن‌صحبت، به این‌اسم معروف شد. در روز اول جنگ ۲۳۳ سورتی، فقط پرواز جنگی بمباران انجام شد.

* روز اول مهر.

بله. مجموع هواپیماهای جنگی ما هم که پرواز کردند، بیش از ۳۵۰ فروند بود. به‌جز بمب‌افکن‌هایی که اشاره کردم، باقی مأموریت‌ها هم کپ (گشت حمایتی هوایی) بودند که با هواپیماهای اف‌پنج، اف‌چهار و اف چهارده انجام شدند. همان‌روز تعداد کل پروازهای ما اعم از ترابری، تانکر، شناسایی، جت‌استار و … بیش از ۵۰۰ فروند بوده است. به‌هرحال لازم بود این‌توضیح را بدهم.

بدن خلبان شهید را که لمس کردم مثل پازل ریخت

* آقای مشیری لحظه شروع جنگ کجا بودید؟

در بانک؛ داشتم حقوقم را می‌گرفت. ناگهان یک‌صدای تیراندازی هوایی شنیدم ولی هرچه می‌شنیدم و فکر می‌کردم برای چه هواپیمایی است، برایم جا نمی‌افتاد.

* چرا؟

وقتی توپ ۲۰ میلی‌متری هواپیماهای ما شلیک می‌کند، این‌طور صدا می‌دهد: ررررررررر. ولی صدایی که می‌شنیدم صداهای منقطع می‌داد: تق تق تق تق! این‌ها گلوله‌های توپ میگ ۲۳ میلی‌متری بودند. نواخت‌اش جور دیگری است و برای ما مأنوس نبود. وقتی صدای هواپیما را شنیدم، بیرون دویدم و هواپیمایی دیدم که طرح استتارش شبیه هواپیماهای ما نبود وقتی توپ ۲۰ میلی‌متری هواپیماهای ما (فانتوم) شلیک می‌کند، این‌طور صدا می‌دهد: ررررررررر. ولی صدایی که می‌شنیدم صداهای منقطع می‌داد: تق تق تق تق! این‌ها گلوله‌های توپ میگ ۲۳ میلی‌متری بودند. نواخت‌اش جور دیگری است و برای ما مأنوس نبود. وقتی صدای هواپیما را شنیدم، بیرون دویدم و هواپیمایی دیدم که طرح استتارش شبیه هواپیماهای ما نبود. استتار این‌هواپیما خشک و صحرایی بود. تقریباً زرد و نارنجی به چشمم آمد.

* میگ ۲۱ بود؟

دقیقاً تشخیص ندادم...

* یا سوخو ۲۲؟

به نظرم بیشتر سوخو آمد. هم دید من خیلی خوب نبود، هم خیلی سریع عبور کرد.

* این‌ماجرا مربوط به ۳۱ شهریور است.

بله. یکی دو دقیقه مانده به ساعت ۲ بعدازظهر. داشتم حقوقم را می‌گرفتم و پول بین دست من و مرد صندوقدار در حال جابه‌جایی بود. پول رها شد و بعداً حقوقم را گرفتم.

به‌هرحال، بچه‌ها همه در پایگاه (همدان) جمع شدند. این‌سروصدا از هرطرف شنیده می‌شد که انتقام بگیریم! کمی که گذشت، دیدیم تیربارهای ما بدون آژیر قرمز شروع به تیراندازی کردند. سریع صداهایی شنیده شد که «نزنید! خودی هستند.» دیدیم دو هواپیما آمدند در باند پایگاه نشستند. هر دو اف‌پنج‌های خودمان بودند. یکی‌شان پرویز نصری بود که هواپیمایش را زده بودند و سوراخ‌سوراخ شده بود. به پایگاهشان حمله شده بود و نمی‌توانستند آن‌جا فرود بیایند. به همین‌خاطر به آن‌ها گفته بودند در همدان فرود بیایید که شکر خدا به خیر گذشت و فردایش هواپیمایشان آماده شد و به پایگاه خودشان رفتند.

* دومی که بود؟

او را خاطرم نیست. بعد به ما اطلاع دادند که خانه‌های پایگاه را تخلیه کنید. این‌اولین حرف بود. ما مشغول انتقام‌انتقام بودیم که گفتند «بروید خانه‌هایتان را تخلیه کنید. اگر بنا باشد پرواز کنید، خبر می‌دهیم.» ولی چندنفر را به پست فرماندهی بردند. آقای (جلیل) پوررضایی بود، محمد صالحی و کابین عقبش خالد حیدری که خدا جفتشان را رحمت کند. حیدری بچه مهاباد و اهل سنت بود. ولی شیرمرد و خیلی شریف بود. من نمی‌دانستم این‌پسر اهل سنت است. اصلاً یک‌آدم خاصی بود. نماز می‌آمد...

* مثل شیعه‌ها نماز می‌خواند؟

بله. دوست داشت همیشه وحدت باشد. خدا ان‌شاالله با اولیا او را محشور کند! یک‌سری دیگر هم بودند که نامشان خاطرم نیست.

* این‌ها عملیات انتقام روز اول پایگاه همدان را انجام دادند و صالحی و حیدری همان‌روز شهید شدند.

بله. ولی آن‌جا چیزی به‌عنوان عملیات انتقام مطرح نبود. نفسِ کار اجرای همان‌طرح دفاعی بود و بنا بود جواب بدهیم ولی بعداً این‌لفظ را روی آن گذاشتیم. عراق روز ۳۱ شهریور با ۱۹۲ فروند به ما حمله کرد؛ به ۱۵ پایگاه و فرودگاه. یعنی به‌جز بندرعباس و چابهار...

با خودم گفتم شاید بچه‌شیعه باشند. دیدم همه بمب‌ها را پراکنده می‌زنند. فقط یک یا دو بمب روی باند خورد. در صورتی که ما آن‌جا کلی مخازن سوخت یا آشیانه و هدف استراتژیک داشتیم. فقط یک‌هواپیمای ما آن‌جا دچار خسارت شد. * که دور بودند...

... مابقی پایگاه‌ها را زد. بعضی جاها مثل فرودگاه مهرآباد را هم دوبار مورد هجمه قرار داد. فردای آن‌روز که اول مهر بود، ما با ۲۳۳ سورتی پرواز جنگی حمله کردیم که به همان‌عملیات ۱۴۰ فروندی معروف شد.

در همان لحظات که ما را به سمت خانه‌ها روانه می‌کردند و آن‌چندنفر داشتند برای حمله انتقامی بریفینگ برگزار می‌کردند، عراق دوباره حمله کرد. اما مساله طوری برای من نمود پیدا کرد که انگار این‌ها نمی‌خواهند ما را بزنند...

* هواپیماهای مهاجم؟

بله. با خودم گفتم شاید بچه‌شیعه باشند. دیدم همه بمب‌ها را پراکنده می‌زنند. فقط یک یا دو بمب روی باند خورد. در صورتی که ما آن‌جا کلی مخازن سوخت یا آشیانه و هدف استراتژیک داشتیم. فقط یک‌هواپیمای ما آن‌جا دچار خسارت شد.

* فانتوم بود؟

بله. آن‌هم به خاطر این‌که دیواره روبروی شلتر (آشیانه) بمب خورد و خراب شد. به‌خاطر همین روی هواپیما ریخت و آتش گرفت. چیز دیگری را در آن‌حمله‌های روز اول از دست ندادیم. بعد هم سریع باند را دست کردیم که بچه‌ها رفتند برای پرواز. یعنی تا بریفینگ این‌ها تمام شد، باند هم حاضر شده بود.

* تعمیر باند دستور آقای براتپور بود دیگر؟

ببینید، این‌کار مربوط به یک‌فرد نیست. یک‌دستورالعمل همیشگی است. یعنی اگر باند را زدند، همه می‌دانند باید سریع آن را ترمیم کنند. آن‌روز هم همین‌اتفاق افتاد و طبق دستور از پیش‌تعیین‌شده کار انجام شد. پلیت‌های فلزی را می‌آورند و در هم قفل می‌کنند تا چاله انفجار را بپوشانند. مشکلی برای پرواز هواپیما پیش نمی‌آید چون دور پلیت‌ها خم‌شده و تیغ نیستند که برای لاستیک و چرخ هواپیما مشکلی پیش بیاید.

به این‌ترتیب چهارفروند هواپیما به لیدری آقای پوررضایی بلند شدند و رفتند پایگاه کوت را مورد حمله قرار دادند. قبل از این‌پرواز هم چهارفروند هواپیما از پایگاه بوشهر رفتند...

* (پایگاه) شعبیه را زدند...

بله. این‌ها در حقیقت اولین‌پاسخ‌های ما بودند. به این‌منظور که «ای صدام نیروی هوایی ایران زنده است و این تازه مشتی از خروار بود!» وقتی بچه‌ها برگشتند، دیدیم یک‌فروند نیامد...

* محمد صالحی و خالد حیدری.

بله. که لیدر (پوررضایی) دسته گفت «حین درگیری دیدیم یک‌فروند خورد زمین که وقتی در رادیو صدا کردم، همه جواب دادند به‌جز صالحی و حیدری.» این‌دو از بچه‌های کمیته کمک به مستضعفین بودند. این‌ها لیاقت شهادت را داشتند و اولین‌شهدای نیروی هوایی در جنگ تحمیلی هستند.

ما شب اول جنگ رادیو را روشن کردیم و دیدیم صدام حسین دارد نعره می‌کشد و با معمر قذافی و ملک حسین قرار می‌گذارد که آقا قرار ما یک‌هفته دیگر در تهران! خب این‌جا یک‌پاسخ دندان‌شکن لازم بود. یک‌فلش‌بک بزنم. به محض این‌که حمله شد و سیستم متوجهش شد، بالافاصله با تلفن هات‌لاین اعلام شد طرح را اجرا کنید! این یعنی شما می‌روی سراغ دفاع از خود. دفاع از خود یعنی دفاع از کشور نه دفاع از پایگاه. و طبق مصوبه ستاد ارتش باید طرح را اجرا کنی. بعد هم تلفنگرامش به ما رسید. شب ساعت ۷ و ۸ بود که هواپیمای جت‌فالکون که دستورات سری را به‌صورت مکتوب منتقل می‌کند، به پایگاه آمد.

* در کیف سامسونت با مهر و موم و دستبندی که به دست فرد مسئول، وصل شده است.

اصلاً شوکه شدند. وفیق السامرائی در کتابش می‌گوید «صدام و ما هیچ‌وقت تصور نمی‌کردیم نیروی هوایی باقی مانده باشد و این‌طور جوابمان را بدهد. این‌نیروی هوایی بود که به ما تکلیف کرد در هفته اول جنگ درخواست آتش‌بس کنیم.» آفرین! کیف وارد پست فرماندهی شد و بازش کردند و دستور را دیدند. به این‌ترتیب همه عناصر تکلیف خود را فهمیدند. فرمانده پایگاه، جانشین، معاون عملیات، لجستیک، پدافند و …. نوشته بود با حداکثر هواپیما بروید حمله کنید! یک‌نکته جالب این بود که ما حدود ۶۰ تا ۷۰ درصد هواپیماهایمان عملیاتی و آماده نبرد بودند. آن‌شب غوغا شد. من هواپیمای چهل‌وششم بودم که روز اول مهر از زمین بلند شد. با آن‌میزان آمادگی که گفتم، عجیب بود این‌تعداد هواپیما از پایگاه همدان بلند شود.

* عراقی‌ها هم توقعش را نداشتند.

اصلاً شوکه شدند. وفیق السامرائی (رئیس سابق اطلاعات نظامی عمومی عراق) در کتابش «ویرانی دروازه شرقی» می‌گوید «صدام و ما هیچ‌وقت تصور نمی‌کردیم نیروی هوایی باقی مانده باشد و این‌طور جوابمان را بدهد. این‌نیروی هوایی بود که به ما تکلیف کرد در هفته اول جنگ درخواست آتش‌بس کنیم.»

* امیر (فریدون) صمدی هم گفت شش‌ماه اول جنگ را نیروهوایی اداره کرد.

اصلاً غیر از این نیست.

بدن خلبان شهید را که لمس کردم مثل پازل ریخت

* نسکافه‌تان سرد نشود امیر!

[می‌خندد] من غلظت خون دارم. نمی‌توانم بخورم. وقتی عراقی‌ها برای بار دوم به همدان حمله کردند، دیدیم آژیر احضار پرسنل به صدا درآمد.

* این‌آژیر چه‌طور است؟ مثل آژیر بمباران است؟

نمی‌شود بگویی بوق. این‌آژیر، سیرِن است. صدایش این‌طور است: ئییییییییییییییی! همین‌طور جیغ می‌کشد. این را مثل مورس، ۱۰ ثانیه می‌فرستند قطع می‌کنند. ۲۰ ثانیه می‌فرستند قطع می‌کنند. هرکدام از این قطع و وصل‌ها یک‌پیام داشت که روی کاغذ برای ما نوشته بودند. می‌دانستیم اگر این‌طوری باشد یعنی حمله، اگر آن‌طوری باشد یعنی احضار به پست فرماندهی.

زن و بچه من هم ۵ بعد از ظهر حرکت کردند و ۲ شب به تهران رسیدند. امیر براتپور هم نقل کرده که «۱۷ روز بعد فهمیدم عیالم کجا رفته است!» افرادی مثل ایشان حتی فرصت نمی‌کردند پوتین‌هایشان را از پا دربیاورند. اوضاع و احوال سختی بود. شب‌های اول هم خلبان‌ها با هم بودند * آژیر احضار در تلفن سراسری بود یا از بلندگوهای پایگاه پخش می‌شد؟

از بلندگوها. تمام پایگاه می‌شنید. حتی اهالی کبودرآهنگ که نزدیک پایگاه است هم صدا را می‌شنیدند. وقتی همه جلوی در پست فرماندهی جمع شدیم، گفتند بروید زن و بچه‌هایتان را از پایگاه خارج کنید. من هم عیالم باردار بود. هم مادرم پیش ما بود، هم مادر همسرم. گفتم باید بروید و آن‌ها هم گفتند ای‌بابا! مثل منِ نوعی خیلی‌ها بودند که با چنین‌وضعیتی باید زن و بچه را به شهرهای دیگر می‌فرستادند. خلاصه بچه‌ها رفتند یک مینی‌بوس تهیه کردند که خانواده‌ها منتقل شوند. زن و بچه من هم ۵ بعد از ظهر حرکت کردند و ۲ شب به تهران رسیدند. امیر براتپور هم نقل کرده که «۱۷ روز بعد فهمیدم عیالم کجا رفته است!» افرادی مثل ایشان حتی فرصت نمی‌کردند پوتین‌هایشان را از پا دربیاورند. اوضاع و احوال سختی بود. شب‌های اول هم خلبان‌ها با هم بودند.

* در شلتر؟

نه. بچه‌های بوشهر در شلتر می‌خوابیدند.

* که منوچهر محققی هم از آن‌ها بود.

بله. اما ما در خانه‌های سازمانی‌مان بودیم. چندنفر چندنفر در یک‌خانه. مثلاً من و سرشاد حیدری، حسن حسینی، حسین روزی‌طلب، مصطفی صغیری – این‌ها همه شهید شده‌اند – با هم بودیم.

* آقای (محمدرضا صلواتی) و (اکبر) صیاد بورانی هم با هم بوده‌اند.

بله. این‌ها با هم بودند. یک‌شب خانه این‌یکی بودیم، یک‌شب خانه آن‌یکی. آن‌شب ما خانه سرشاد حیدری بودیم. دیدم خانه کناری که آقای باهری است، هنوز زن و بچه‌اش را نفرستاده بروند. فردایش برادرش آمد و زن و بچه را برد. حساب کنید برق‌ها قطع است و همه‌جا ظلمات محض. خبر نداشتیم دشمن تا کجا را می‌بیند. به همین‌خاطر اگر کسی سیگار روشن می‌کرد با او برخورد قاطع می‌شد که سیگارش را خاموش کند. یک‌هفته بعد به پنجره‌ها پتو و کیسه نایلونی سیاه زدیم. در خانه‌ها هم فقط شمع روشن می‌کردیم. چون برق نبود. به‌خاطر نبودن برق خیلی از غذاهای داخل یخچال‌ها خراب شدند و مشکلاتی پیش آمد. چنین‌وضعی بود.

به‌هرحال ساعت چهار صبح اول مهر، دیدم آژیر احضار زدند. ما هم به سرعت به پست فرماندهی رفتیم. ولی از در خانه که خارج می‌شدم وحشت کردم.

* چرا؟

برق نبود. صدای جغد هم می‌آمد. یک‌صدای اوووووووی ترسناک می‌داد. صدای گرگ هم می‌آمد. [خنده] هیچ روشنایی‌ای هم نبود.

* مثل فیلم‌های ترسناک!

ما هم مثل آدم‌های نابینا جلوی چشممان را نمی‌توانستیم ببینیم و قدم‌ها را کوتاه‌کوتاه برمی‌داشتیم. وقتی به پست فرماندهی رسیدیم، ماموریت‌مان را گفتند؛ دو فروندی برای زدن پایگاه کوک. من کابین‌عقب آقای داریوش عبدالعظیمی بودم. خلبانان فروند دوم را به یاد ندارم. کوت روز قبل بمباران شده بود اما آن‌روز قرار بود دوسه‌مرتبه دیگر هم آن‌جا را بزنیم. چون یک‌مجموعه پایگاه فقط باند و مخازن سوخت نیست. خیلی اهداف دیگر دارد که باید از حیز انتفاع ساقط شود.

از هر طرف صدای شوخی و خنده بلند شد و فضای پست فرماندهی خیلی شاد و مفرح شد. یعنی، دیدم آن‌حالت ترس اول صبحی که با صدای جغد به من دست داده بود و به بچه‌ها هم دست داده بود، با این‌مساله صبحانه به‌کل از بین رفت. از آن‌جا هم که سوار اتوبوس‌ها شدیم تا به هواپیماها برسیم، کلی شوخی و خنده داشتیم و توی سروکله همدیگر زدیم در پست فرماندهی، بچه‌ها به‌صورت گروه گروه روی زمین دور هم نشسته بودند. مأموریت‌های همه‌شان هم چهارفروندی بود. همه مشغول بریف بودند. یکی از عزیزان به فرمانده پایگاه گفت این‌بچه‌ها که دارند برای مأموریت می‌روند صبحانه نخورده‌اند. ایشان گفت «خب بروید یک‌آشی، حلیمی چیزی برایشان بگیرید!» آن‌فرد آمد از بچه‌ها پرسید چه دوست دارند؟ مثلاً گفت حلیم می‌خوری؟ یکی از بچه‌ها گفت نه من حلیم بدم می‌آید. یکی دیگر از آن‌طرف گفت «حالا بیا درستش کن! نمی‌خورم و دوست ندارم و این‌ها شروع شد!» به این‌ترتیب از هر طرف صدای شوخی و خنده بلند شد و فضای پست فرماندهی خیلی شاد و مفرح شد. یعنی، دیدم آن‌حالت ترس اول صبحی که با صدای جغد به من دست داده بود و به بچه‌ها هم دست داده بود، با این‌مساله صبحانه به‌کل از بین رفت. از آن‌جا هم که سوار اتوبوس‌ها شدیم تا به هواپیماها برسیم، کلی شوخی و خنده داشتیم و توی سروکله همدیگر زدیم. خلبان‌ها خیلی با هم مأنوس و رفیق هستند.

* شوخی‌های ناجور و شدید هم می‌کردید؟

نه. فقط شوخی‌های کلامی بود که اوجش را در عباس دوران و حسین خلعتبری دیدم. محمود اسکندری هم این‌طور بود. یعنی این‌ها وقت شوخی که حرف می‌زدند، به همه‌چیز می‌خوردند الا خلبان! بیشتر می‌خورد شوفر باشند.

بچه‌ها با روحیه صد در صد عالی سوار هواپیماها شدند. تازه سپیده صبح زده بود. خیلی از بچه‌ها همان‌جا در شلتر در اتاق بچه‌های فنی (همافرها) نماز خواندند. وقتی هواپیماها روشن شدند، هوا گرگ و میش شده بود. وقتی نوبت ما رسید...

* چهل و ششمین پرواز...

... بله. آفتاب مقداری بالا آمده بود. تا آمدیم بلند شویم، آژیر کشیدند و گفتند برگردید به شلتر! حمله شده است! در این‌حین دیدیم یکی از هواپیماهای ما، خورد زمین.

* هواپیمایی که داشت تیک‌آف می‌کرد یا در حال لندینگ بود؟

در آن‌لحظه من فقط دیدم یک‌هواپیما خورد زمین. به ما گفتند سریع برگردید شلتر و خاموش کنید. ما هم همین‌کار را کردیم. کی بود؟ چی بود؟ وقتی خودم را به پست فرماندهی رساندم، دیدم...

روایت شهادت خلبانان خدابخش (بهرام) عشقی‌پور و عباس اسلامی‌نیا، روز اول جنگ در پایگاه همدان

* آهان! ماجرای عشقی‌پور را می‌خواهید بگویید!

بله. آقای گلچین به من گفت «مشیری سریع برو ببین ماجرای این‌هواپیما چه بوده که خورده زمین!» یک‌ماشین بچه‌های فنی را برداشتم و خودم را به هواپیما رساندم؛ به آن‌ساختمان نیمه‌کاره‌ای که هواپیما به آن خورده بود. وقتی رسیدم دیدم اف‌فور انگار آن‌جا پارک کرده است. خودم را بالاسر دو خلبان رساندم. خب تلق کاناپی از بین رفته بود. هر دو خلبان هم بی‌حرکت توی کابین نشسته بودند. دستم را روی شانه خلبان گذاشتم که بگویم بلند شوید، دیدم مثل پازل ریخت. شهید عشقی‌پور بود و عباس اسلامی‌نیا.

دیدم اف‌فور انگار آن‌جا پارک کرده است. خودم را بالاسر دو خلبان رساندم. خب تلق کاناپی از بین رفته بود. هر دو خلبان هم بی‌حرکت توی کابین نشسته بودند. دستم را روی شانه خلبان گذاشتم که بگویم بلند شوید، دیدم مثل پازل ریخت. شهید عشقی‌پور بود و عباس اسلامی‌نیا خانم عشقی‌پور این‌منظره و این‌اتفاق را خانه‌اش که کمی آن‌طرف‌تر بود، دیده بود. برگشتم به پست فرماندهی و گفتم «جناب گلچین اف‌فورِ اسلامی‌نیا و عشقی‌پور بوده است.» خانم عشقی‌پور، او را بهرام صدا می‌کرد اما اسمش خدابخش بود. بچه آذربایجان بود. خدا رحمتش کند! دیدم تلفن زنگ زد. الو بفرمائید! «عشقی‌پور هستم. بهرام من بود زمین خوردها! با من بای‌بای‌کرد! به هم علامت دادیم.» حالا من هی می‌خواستم منکر شوم، نمی‌شد. می‌گفت این بهرام من بود! تلفن از دستم افتاد. آقای گلچین گفت چی شد مشیری؟ گفتم «خانم عشقی‌پور است. فهمیده است!» بعداً که با برادر عشقی‌پور که همسایه ما بود، صحبت کردم. می‌گفت هواپیمای شوهرش را از دور دیده و برایش دست تکان داده است. به‌هرحال این‌خانم جوان آن‌جا شوهرش را با سه‌فرزند دختر از دست داد.

* شما چه کردید؟ بعد از این‌ماجرا. پایگاه هوایی کوت منتظرتان بود.

بعد از این‌که گزارش دادم، به ما گفتند بروید!

* یک‌سوال! این‌وضعیت پازلی‌شدن بدن که گفتید، برای هر دو خلبان رخ داده بود؟

بله. من جفت‌شان را تکان دادم.

* علتش چیست؟

ببینید در آن‌لحظه سرعت هواپیما ۳۰۰ کیلومتر بر ساعت است و ناگهان این‌سرعت می‌شود صفر.

* خب کمربند و هارنس و همه امکانات که بدن خلبان را بسیار محکم و استوار مهار کرده است!

عزیزی که امروز لطف کرد و من را با اسنپ رساند، دچار عارضه کمردرد بود. علت را که از او پرسیدم گفت «من ما با ماشین چپ کردم و کمربند ایمنی من را گرفت. کمرم شکست و نخاعم آسیب دید.» گفتم سرعتت چه‌قدر بود؟ گفت سرعتی نداشتم. وقتی در یک‌خودرو این‌اتفاق می‌افتد، حساب کنید در هواپیمایی که ناگهان سرعتش از ۳۰۰ به صفر می‌رسد، چه‌طور می‌شود؟ من به هر دو بدن دست زدم و هر دو این‌طور شدند. شهادتشان روی روحیه بچه‌ها تأثیر بدی داشت. شاید به‌خاطر از بین بردن همین تأثیر بود که آقای گلچین دستور داد بروید دنباله کار را انجام دهید. ما هم تیک‌آف کردیم و رفتیم. بعد از ما هم ۱۲ سورتی دیگر پرواز انجام شد.

وقتی برگشتیم ساعت از ۱۰ صبح گذشته بود. بعد دیدم بلافاصله پرواز بعدی را برایم گذاشته‌اند. وقتی برای بریف رفتیم - خدا سرهنگ گلچین را حفظ کند! آدم متخصص، مؤدب و بسیار فهیمی است – به من گفت این‌پرواز را نرو، برو کپ بپر! بعد که برگشتم، یک‌کپ دیگر هم برایم گذاشتند.

* یعنی روز اول جنگ، سه‌پرواز انجام دادید؟

بله. صفحات دفتر پروازم معمولاً پر نمی‌شد. ولی ماه اول جنگ که گذشت، دیدم رفتم ورقه بعدی. این‌قدر که پروازها زیاد بودند. ولی رفته‌رفته پروازها کمتر شدند.

خیلی جالب است. چندسال پیش که برای سفر اربعین اقدام کردم. یک‌آقای عراقی در نمایشگاه هوایی دزفول که هرسال عید نوروز برگزار می‌شود، من را دید و دعوت کرد در عراق مهمانش شوم. وقتی که مهمان این‌ها شدیم، فکر می‌کنید وارد چه شهری شدیم و در چه شهری از ما پذیرایی کرد؟ کوت! شهری که بمبارانش کردم. [می‌خندد.]

ادامه دارد…

خبرگزاری مهر را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

کد خبر 5640400

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha

    نظرات

    • دانیال IR ۰۶:۵۱ - ۱۴۰۱/۰۹/۰۷
      10 0
      زنده باد وطن پرستان با ایمان.یا علی مدد پهلوانان جنگ وایران.
    • یحیی AE ۱۰:۱۰ - ۱۴۰۱/۰۹/۰۷
      9 0
      عالی بود/ خسته نباشید.
    • ناشناس NL ۱۰:۴۸ - ۱۴۰۱/۰۹/۰۷
      1 3
      مثل الان که می گویید کشور گل و بلبل است
    • ابوالفضل IR ۱۲:۲۱ - ۱۴۰۱/۰۹/۰۷
      7 0
      مصاحبه عالی بود فقط حادثه پازل شدن بدن شهید بزرگوار دردناک بود
    • حمید IR ۱۳:۳۰ - ۱۴۰۳/۰۱/۲۱
      0 0
      همون سال من کلاس دوم دبستان پایور پایگاه بودم. بعداز اینکه خانواده ها برگشتن با چندتا از بچههای دیگه تو لاشه اف فور مذکور بازی میکردیم. یادمه دماغش از یچیزی شبیه ورق چوب بود